در همان ايام، غلامعلى به فكر تشكيل زندگى مشترك افتاد و به قولى، هواى خارج شدن از عالم مجردى به سرش افتاد. خانوادهاش دخترى را براى همسرى او پيشنهاد كردند. او پس از تحقيقاتى مختصر «بله» را به خانواده گفت.
با اين تصميم دريچهاى به دنياى سبز زندگى بر روى غلامعلى گشوده شد. او از ابتداى نوجوانى مثل يك چريك مهاجر زندگى كرده بود و حالا اينگونه به نظر مىرسيد كه پاىبند زندگى و خوشىهاى آن بشود اما...
همسرش از نحوه آشنايى اوليه خود با غلامعلى مىگويد:
«تقريباً اواخر سال 59 بود كه برنامه آشنايى ما براى ازدواج پيش آمد. در اولين جلسهاى كه با هم صحبت كرديم، به من گفت: تو بايد خودت را براى يك زندگى پر دردسر آماده كنى كه جاى مشخصى ندارد. اگر در ايران جنگ تمام شد كشورهاى ديگرى هست. مطمئن باش تا زمانى كه من زنده هستم و در روى زمين جنگ بين حق و باطل وجود دارد، من نمىتوانم در يك جا زندگى كنم. تو بايد خودت را براى اين زندگى آماده كنى؛ زندگى كه خوشى به صورت متداول در آن نيست بلكه لذتهاى ديگرى دارد. مدام در آن سختى است. گشت و گذار و ماديات در آن دخالت ندارد.»
همسرش از تواضع و پرهيز غلامعلى از خودنمايى مىگويد:
«او همه كار مىكرد، ولى هميشه مىگفت من هيچ كارى نمىكنم. هيچ كس نمىدانست او فرمانده سپاه است هركس از او مىپرسيد كجا هستى؟ طورى جواب نمىداد كه حتى بفهمند در غرب كشور مىجنگد يا جنوب.»
صيغه عقد پيچك توسط حضرت امام خمينى(ره) جارى شد، مادرش از اين واقعه شيرين اينگونه ياد مىكند:
«واقعاً عاشق امام بود و علاقه خاصى نسبت به ايشان داشت، وقتى قرار شد مراسم عقدش در محضر امام باشد در پوست خود نمىگنجيد، از منزل راه افتاديم طرف جماران. به بيت امام رسيديم، آنجا پاسدارها گفتند: شما براى سه نفر اجازه گرفتيد ولى حالا مىبينيم چهار نفر هستيد، يك نفر از شماها نمىتواند در مراسم شركت كند. خواستند من را نگه دارند كه غلامعلى ناراحت شد و به آن پاسدارها گفت: من بدون مادرم نمىروم. آنها يك كمى بگو مگو كردند و بعد هم، همگى ما رفتيم داخل. آنجا امام صيغه عقد را جارى كردند و ماها همه محو جمال او بوديم. امام به همه شيرينى داد، از جذبه امام، به همسر غلامعلى حالت شوك دست داد، به كمك غلامعلى هر طورى بود خانمش را از پيش امام بيرون آورديم.»
روح بلند و منش بزرگوارانه غلامعلى پيچك باعث جذب بسيارى از نيروهاى لايق و كارآمد به سپاه غرب شد كه با كمك آنان عملياتهاى بزرگى چون «كُلينه» و «سيد صادق» و در دنباله آن عمليات «بازى دراز» را انجام داد كه طراحى همه آنها را شخصاً بر عهده داشت. در همان زمان برخلاف روش معمول، از طرف شوراى عالى دفاع، فرماندهى عمليات مشترك و بزرگ «بازى دراز 2« را بر عهده سپاه گذاشتند. پيچك شخصاً در تمامى جلساتى كه با ارتش داشتند شركت مىكرد. اظهارنظرهاى غلامعلى در جلسات مشترك، همواره از سوى فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مىگرفت و همين امر باعث همكارى بسيار مؤثر ارتش و سپاه در منطقه تحت امر وى شده بود.
پيچك در اوايل سال 1360 به فكر انجام عملياتى گسترده براى آزادسازى بخش وسيعى از ارتفاعات غرب ميهن اسلامى از اشغال رژيم بعثى عراق افتاد. او به همراه «علىرضا موحددانش» چندين ماه به شناسايى خطوط دشمن رفت تا اين عمليات را طراحى كند.
طرح كلى عمليات بزرگ بازى دراز را آماده كرد و براى انجام آن، فرماندهى محورها را به محسن وزوايى××× 1 محسن وزوايى از دانشجويان مسلمان پيرو خط امام و معاونت عملياتى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در عمليات الى بيتالمقدس )61/2/10( به شهادت رسيد. ×××، محسن حاجىبابا××× 2 محسن حاجىبابا بعد از شهيد پيچك به عنوان فرمانده سپاه غرب منصوب و در تاريخ 22 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. ××× و علىرضا موحددانش××× 3 علىرضا موحددانش روز 13 مرداد 1362 طى عمليات والفجر 2 در ارتفاع 2519 حاج عمران با سمت فرمانده لشكر 10 سيدالشهداعليه السلام به شهادت رسيد. ××× واگذار كرد. همه چيز براى شروع عمليات آماده شده بود، نيروها با اشتياق فراوان منتظر بودند تا به دستور فرماندهان به سمت نيروهاى دشمن هجوم خود را شروع كنند. در همين اثناء زمزمههايى خائنانه گوشها را آزار داد.
يكى از همرزمان پيچك مىگويد:
»24 ساعت قبل از عمليات دوم «بازى دراز»، ستاد كرمانشاه با انجام عمليات مخالفت كرد. سرهنگ عطاريان و ابوشريف هر دو خودشان را كشيدند كنار و پيچك اين وسط تنها ماند. اول كمى دو دل بود كه آيا عمليات بكند يا نه. ولى وقتى اشتياق بچهها و زحماتى كه كشيده بودند را ديد، سريع به كرمانشاه زنگ زد و گفت: ما عمليات را انجام مىدهيم. حالا شما مىخواهيد ما را تدارك بكنيد، مىخواهيد نكنيد. هيچ تأثيرى در تصميمگيرى ما ندارد. ما نه يكبار بلكه سه بار استخاره كرديم و به پيروزى در اين عمليات اطمينان داريم. در هر شرايطى اين عمليات را انجام مىدهيم. از آن طرف هم صدام رجز مىخواند و مىگفت: هركس بازى دراز را از چنگ من درآورد من كليد «بغداد» را به او خواهم داد.»
عمليات دوم بازى دراز به قصد آزاد سازى ارتفاعات 1100-1150 گچى و 1100 صخرهاى روز چهارشنبه دوم ارديبهشت 1360 شروع شد. حوادث اين حمله بزرگ، بيشتر به افسانه شبيه است تا يك واقعه تاريخى. در اين عمليات نيروهاى پيچك خيلى سريع توانستند به اهداف خود برسند؛ اما دشمن زخم خورده چون موجوديت خودش را در خطر مىديد دست به پاتكهايى زد كه هر كدام از آن پاتكها براى نابودى يك نيروى بزرگ نظامى كافى بود، چه رسد به گروه اندكى كه با ابتدايىترين امكانات و تجهيزات، خود را به بالاترين ارتفاع منطقه رسانده بودند. آنها در آنجا با جنگى نابرابر و عاشورايى، چنان عرصه را بر دشمن تنگ كردند كه فرماندهان سپاه دوم ارتش بعث، مجبور شدند نيروهاى تازه نفس ساير سپاههاى ارتش عراق را به منطقه نبرد آورده و در آنجا آنان را وارد عمل نمايند.
يكى از فرماندهان عمليات دوم بازى دراز مىگويد:
«در اين عمليات، عراق سىودو پاتك كرد كه بزرگترين پاتك آن، حضور دو لشگر از سپاه سوم و يك تيپ كامل مكانيزه به فرماندهى مستقيم صدام صورت گرفت. در اين عمليات حدود هزار و دويست تن از نيروهاى عراقى به اسارت درآمدند و تعداد زيادى از آنها نيز كشته شدند، در «چم امام حسنعليه السلام» و در ميان كوه و صخرهها، پر از اجساد بو گرفته نيروهاى متجاوز بعثى بود. به هر گوشه و كنار كه مىرفتيم، دست و پاهاى قطع شده نيروهاى دشمن را مىديديم كه در اطراف پراكنده بودند. در پايان درگيرىها، دشمن سعى كرد از مناطق ديگرى وارد عمل شود. يك بار از سمت «چم امام حسنعليه السلام» وارد عمل شد، ولى با هوشيارى بچهها، اين تهاجم نيز در هم شكسته شد. حدود دو ماه، دشمن مواضع مقدم ما را با توپ و خمپاره و عقبه ما را هم با بمبها و راكتهاى شليك شده از جتها و هلىكوپترهايش زير آتش گرفت. تصور فرماندهان ارتش بعث اين بود كه مىتوانند ما را مجبور به عقبنشينى كنند، ولى اين تصور غلط، هرگز رنگ واقعيت به خودش نگرفت و ما با اقتدار بر آن جا حاكم شديم.»
در اين عمليات كه عمده نيروهاى عمل كننده آن جمعى گردانهاى 4 9 و 7 سپاه منطقه 10 تهران بودند، جلوههاى زيادى از امدادهاى غيبى خداوند متجلى شد كه هر يك در حكم نشانهاى عينى، حاكى از حضور آقا امام زمان(عج) در پيشاپيش نيروهاى رزمنده بود. پس از خاتمه نبرد، آيتالله دكتر بهشتى و آقاى محمدعلى رجايى - نخستوزير وقت - به همراه تعدادى از افراد بيت مكرم حضرت امام(ره)، براى ديدار با رزمندگان و مشاهده پيروزى مدافعان سلحشور ميهن اسلامى، وارد منطقه شدند، كه ورودشان با استقبال كمنظير رزمندگان همراه بود. در پايان بازديد ميهمانان، آيتالله بهشتى ضمن شركت در يك مصاحبه راديو - تلويزيونى، فاتحان مظلوم نبرد بازىدراز را، مصاديق عينى عارفان واصل معرفى كرد و گفت:
«... از قول من به عرفا بگوييد، عرفان، خانقاهش بازىدراز است.»
از ديگر سو، «بنىصدر» در جايگاه فرمانده كل قوايى كه كوچكترين قدمى براى تأمين و تجهيز نيروهاى جبهه غرب برنداشته بود، در صدد ورود به منطقه عملياتى بازىدراز برآمد و به همين خاطر، وارد كرمانشاه شد، ليكن با دريافت پيام نيروهاى مستقر در خط كه گفته بودند: به آقاى بنىصدر بگوييد ما نمىتوانيم براى تأمين امنيت ايشان هيچ تضمينى بدهيم، ناچار شد از عزيمت به منطقه صرفنظر كند.
نمايندگان خبرى رسانههاى گروهى از داخل و خارج به منطقه نبرد آمدند تا از فتوحات حيرتانگيز پيچك و همرزمان دلاور او، عكس و فيلم و گزارش تهيه كنند. پيچك در اين پيكار خوش درخشيد، ليكن داغ فراقى عظيم را هم متحمل شد. شهادت مظلومانه «علىاكبر قربان شيرودى» در همين عمليات، بيش از هر كس بر پيچك گران آمد. به محض دريافت خبر شهادت شيرودى، پيچك كارى كرد كه تا به آن روز بىسابقه بود. به دستور او بچههاى سپاه جسد خونين شيرودى را به پادگان ابوذر آوردند و تابوت حامل پيكر مطهر اين شهيد والامقام بر روى شانههاى غلامعلى و ديگر همرزمانش در محوطه پادگان ميان فريادهاى حسين، حسين حضار، تشييع شد. به گواهى ياران پيچك، در تمام آن روز، آسمان چشمان آبى غلامعلى، سراسر ابرى بود. او با چهرهاى غرق در اشك، چنان ضجه مىزد و مىگريست كه تا به آن لحظه، احدى مشابه آن حالات را در او مشاهده نكرده بود.
براى فاتحان نبرد بازى دراز، چه هديهاى از ملاقات و دست بوسى امام عزيز مىتوانست لذتبخشتر باشد؟ آنان با اشتياق براى گرفتن هديه خود، رهسپار تهران شدند. جماران در آن آخرين روزهاى ارديبهشت 1360، رنگ و بويى عاشورايى گرفته بود و پرچمداران بازى دراز، آمده بودند تا از انفاس قدسى امام جوانمردان، جانى تازه بگيرند. آنان هنگامى كه با امام رخ در رخ شدند، سر از پا نشناخته، فقط دستهاى عقيق آلاى امام را غرق بوسه كردند. و آنها را چون دُرّى گرانبها بر چشمان خود كشيدند و اشك ريختند.
محمد ابراهيم شفيعى از فرماندهان عمليات بازى دراز در خصوص حال و هواى آن ملاقات مىگويد:
«... بعد از عمليات دوم بازى دراز توفيقى پيدا كرديم و اواخر ارديبهشت 1360 با جمعى از رزمندگان خدمت حضرت امام رسيديم. در آن جا برادرمان محسن وزوايى راجع به حضور معنوى آقا امام زمان(عج) در جبهه صحبت كرد. حضرت امام(ره) با شنيدن اين صحبتها تبسم خاصى كردند.
در آن ملاقات خصوصى، صحبتهاى زيادى راجع به مسايل گوناگون جنگ و فرماندهى بنىصدر مطرح شد. بچهها از بنىصدر و موضعگيرىهاى او گلايه كردند. حضرت امام بچهها را مورد دلجويى قرار داد و آنان را بوسيد...»××× 1 كتاب وصال صفحه 74. ×××
بعد از عمليات افتخارآفرين «بازى دراز» تعداد زيادى از نيروهاى قديمى گردان نُه، جبهه غرب را ترك كردند و دور و بر پيچك تقريباً خلوت شد ولى او مصمم و استوار به كار خود ادامه داد. تا اينكه بچههاى گردان هفت وارد منطقه شدند و پدافند آنجا را بر عهده گرفتند.
نيروهاى گردان نُه سپاه تهران پس از مدتى مجدداً به منطقه اعزام شدند و پيچك در تاريخ يازدهم شهريور سال 1360 مقدمات انجام عمليات ديگرى را فراهم نمود كه بعدها به «عمليات سوم بازى دراز» معروف شد. در اين عمليات نيروهاى اسلام توانستند ضربات مهلكى به دشمن وارد آورند.
براى تعيين استراتژى ادامه جنگ بحثهاى زيادى در محافل مسؤولين جبهه و پشت جبهه مطرح مىشد. يك دسته معتقد بودند كه بايد عمليات بزرگ و سرنوشتساز در جنوب شكل بگيرد، زيرا اين منطقه داراى ذخائر عظيم نفت است و براى دشمن اهميت سياسى و اقتصادى فراوانى دارد.
دسته ديگر معتقد بودند با توجه به شرايط محيطى غرب، كه در آن ارتفاعات بلند و سوقالجيشى وجود دارد، ما مىتوانيم با تداوم عمليات و جنگ چريكى و غير كلاسيك، ضمن تصرف ارتفاعات كليدى ضربات زيادى به عراق وارد كنيم.
در آن زمان، دشمن در غرب زمينگير شده بود ولى هنوز پيشروى در جنوب را ممكن مىدانست و در فكر حملات جديد بود. به همين منظور نيروهاى خودى براى جلوگيرى از پيشروى ارتش بعث در جنوب متمركز شدند و سرمايهگذارى بيشترى روى جنوب صورت گرفت.
محمدابراهيم شفيعى جانشين غلامعلى پيچك، در جايگاه معاونت عمليات ستاد غرب سپاه در اين خصوص مىگويد:
«... نظر من و گروهى ديگر از بچهها تأكيد بيشتر روى مناطق غرب بود. ما معتقد بوديم كه حركتهاى سرنوشتساز را از غرب انجام دهيم. پيچك در يكى از دفعاتى كه به حضور حضرت امام رسيد اين نقطهنظرات را مطرح كرد و امام از آن استقبال كرده بود. بر اين اساس عمليات يازده شهريور يا همان «بازى دراز - 3« طراحى شد.
نحوه عمليات به اين صورت بود كه در جبهه چپ سرپل ذهاب، سه گردان به فرماندهى جواهرى، كاظمى و «روح اللهى»××× 1 شفيعى مىگويد: آقاى روح اللهى اهل نجفآباد اصفهان بود. از جبهه سومار به ما پيوست و با توجه به تجربه خوب ايشان در غرب، كمك بسيارى برايمان بود. او در تاريخ 11 شهريور 1360 در عمليات سوم بازى دراز، روى قله 1150 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ×××، تحت امر محسن وزوايى از سه نقطه به ارتفاع 1150 بازىدراز حمله كنند. جواهرى از وسط به خط دشمن مىزد. گردان كاظمى از جناح چپ و گردان روحاللهى از سمت راست بايد به دشمن حمله مىبردند. وزوايى تا پاى ارتفاع با آنها حركت مىكرد و از آنجا به اتفاق جواهرى حركت را ادامه مىداد.
شب عمليات، به جعفر جواهرى گفتم: «عمليات بزرگى در پيش داريم. بايد از مسير صخرهاى و ميدان مين عبور كنى و با دشمن وارد جنگ تن به تن شوى.»
جعفر وقتى صحبتهاى مرا شنيد، با تبسم مليحى گفت: «غسل شهادت كردم. هيچ سعادتى برايم بالاتر از اين نيست كه در راه خدا شهيد بشوم.»
براى آخرين بار به او گفتم: «در هر صورت، مواظب خودت باش.»
لبخندى زد و گفت: «ما تا آخر ايستادهايم؛ يا پيروزى يا شهادت!»
و بعد از من جدا شد و به سمت بچهها رفت.
سرى به عباس كاظمى زدم تا آخرين صحبتها را با او بكنم. به او گفتم: «يك مقدار احتياط كن، مواظب خودت باش.»
با چهرهاى روحانى، گفت: «مگر جان ما چه قدر ارزش دارد، ان شاءالله خداوند شهادت را نصيب من كند، در اين دنيا مگر ما دنبال چه چيزى هستيم؟»
هماهنگى با تهران و فرماندهى سپاه انجام شد و همهچيز آماده بود. نيروها با آمادگى كامل، در ساعت تعيين شده، به سمت دشمن حركت كردند. نيمه شب به محل موردنظر رسيديم. مشكل خاصى وجود نداشت و همه براى عمليات آماده بودند.
در ساعت دو بامداد يازدهم شهريور 1360 عمليات شروع شد و نيروها از محورهاى مختلف وارد عمل شدند. در محورهايى، كه مسؤوليت آن به عهده من بود، خط مقدم دشمن به راحتى شكسته شد و پيشروى ادامه پيدا كرد. جعفر جواهرى پس از تصرف خط دفاعى اوليه دشمن و عبور از آن، وقتى به تجمع نيروهاى دشمن نزديك مىشد، از نزديك مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفت و كمر او از وسط دو نيم شد. كاظمى، پس از عبور از ميدان وسيع مين و سيمهاى خاردار، سنگرهاى اوليه دشمن را فتح كرد و هنگام عبور از اين سنگرها، وقتى به سمت قله 1100 صخرهاى بازىدراز مىرفت، مورد اصابت تير قرار گرفت و در لبه پرتگاه به شهادت رسيد. روحاللهى هم پس از كشتن نفرات دشمن در سنگرهاى اوليه، در بين ميادين مين، براثر انفجار نارنجك دشمن به شهادت رسيد. به اين ترتيب، فرماندهان گردان عملكننده بر روى ارتفاع 1150 بازىدراز شهيد شدند.
بالاخره قله 1150 به تصرف ما درآمد. بعد از تصرف قله، به همراه نيروها حركت كردم و به محض رسيدن به پاى ارتفاع متوجه شدم كه تنها معبر عبور ما به سمت قله، با چندين مسلسل به طور يكنواخت زير آتش قرار گرفته است. هركدام از بچهها كه از اين معبر عبور مىكرد، مورد هدف قرار مىگرفت و مجروح مىشد. در لحظه عبور از معبر، وقتى با سرعت از آن مىگذشتم، دو تير به پايم خورد. با پاهاى تيرخورده، خودم را روى ارتفاع كشاندم و شروع به براندازى منطقه كردم. سمت شمال، جناح ميانى تاراستِ قله پاكسازى شده بود ولى در جناح چپ هنوز نيروهاى دشمن مقاومت مىكردند. وزوايى با تعدادى نيرو به سمت آنها حركت كرد و بعد از يكى دو ساعت درگيرى آنجا را به تصرف درآوردند.
بعد از تصرف كامل قله 1150، پيشروى به سمت ارتفاع 1100 صخرهاى بازىدراز مطرح شد. در برنامهريزى اوليه قرار شده بود محسن حاجىبابا آن را به تصرف درآورد كه در عمل موفق نشد و نيروها به خاطر مشكلاتى كه در سر راه با آن مواجه بودند، زمينگير شدند.
نزديك ظهر، تيمسار قاسمعلى ظهيرنژاد فرمانده وقت نيروى زمينى و تيمسار ولى فلاحى، رئيس وقت ستاد مشترك ارتش، وارد منطقه شدند و از ديدگاه فرماندهى منطقه، از طريق بيسيم، پيام تشكرآميزى به ما ابلاغ كردند. در همان موقع پيچك خود را به روى ارتفاع رساند و تدارك حمله بر روى قله 1100 صخرهاى را از سمت ما برنامهريزى كرد.
ابتدا قرار بود من به همراه تعدادى از نيروها وارد عمل شوم، ولى به خاطر زخمى شدن و نداشتن تحرك لازم، مسؤوليت كار به محسن وزوايى واگذار شد. وقتى نيروها آماده حركت شدند، يكى از بچهها آمد و گفت: «نيروهاى دشمن از جناح چپ حمله كردهاند و در حال پيشروى هستند.»
وزوايى به سرعت نيروها را به آن جناح برد و مشغول دفع پاتك شد.
مجدداً نيرويى تدارك ديده شد تا به فرماندهى «امير چيذرى» به ارتفاع 1100 حمله كنند. موقع حركت، يك گردان از نيروهاى عراق از محور وسط قله 1150 پاتك كردند. اين نيرو هم براى دفع پاتك وارد عمل شد و توان خود را صرف مقابله با دشمن كرد.
بعد از وخيم شدن اوضاع، با نيروهاى ارتش تماس گرفتم و از آنها خواستم هوانيروز را وارد عمل كنند. با توجه به نامناسب بودن موقعيت هلىكوپترها، چند تا از سنگرهاى اجتماعى نزديك ما مورد اصابت قرار گرفت. بعد از چند عمليات پروازى، هوانيروز اعلام كرد: «مكان مناسبى براى پناهگيرى هلىكوپترها و شليك موشك وجود ندارد.»
بعد از آن، گروههاى موشكانداز تيپ 58 تكاور ذوالفقار ارتش، كه از قبل پيشبينى شده بود، وارد ميدان شدند. به خاطر تدابير ضدآتشبار دشمن، اين نيروها نيز موفقيت چندانى نداشتند. دشمن ادوات زرهى خود را به گونهاى آرايش داده بود كه در برد موشكهاى ضد تانك قرار نگيرند. چون گروههاى موشكانداز تجربه كافى نداشتند، فقط توانستند چند تا از تانكها را مورد هدف قرار دهند و آنها را منهدم كنند.
عصر همان روز، محسن وزوايى در يكى از پاتكهاى سنگين ارتش بعث از سمت غرب ارتفاع، براثر اصابت تير مستقيم تانك، به شدّت زخمى شد. دست او از چند ناحيه مجروح شد و فكش شكست و بدن او در چند قسمت صدمه ديد.
وقتى خبر را به من دادند، براى ديدن وزوايى حركت كردم. در بين راه، ناگهان خود را در ميان ميدان مين ديدم.
با احتياط كامل و با قدمهاى شمرده شده، از ميدان مين خارج شدم. چند قدمى كه رفتم، متوجه شدم كه با برانكارد، وزوايى را به طرف همان ميدان مين مىبرند. حدود سى متر با آنها فاصله داشتم. فرياد زدم: «همان جا بايستيد، جلو نياييد.»
خودم را به بالاى سر محسن رساندم. نيمه بىهوش بود و چون فكش شكسته بود، نمىتوانست صحبت كند. روى او را بوسيدم و كمى با او صحبت كردم. با چشم اشاره كرد و با دست سالمش روى تكه كاغذى اين جمله را نوشت: «ظاهراً توفيق شهادت حاصل شد. من اين بچهها را به شما مىسپارم؛ خداحافظ.»
چون حالش خوب نبود، به پشت جبهه منتقل شد. پس از شهادت كاظمى، جواهرى، روحاللهى و جراحات وزوايى و زمينگير شدن من، كار ادامه نبرد بسيار دشوارتر شده بود. شب با پادگان ابوذر تماس گرفتم و صحبت مفصلى با پيچك كردم. در پايان به او گفتم: «يا هر چه سريعتر براى ما نيروى كمكى بفرست يا ما قله را قبل از طلوع آفتاب تخليه مىكنيم.»
يك گردان از نيروهاى تازهنفس ارتش، با روحيهاى نسبتاً خوب، به كمك آمدند. در حال آمادهسازى آنها براى ادامه عمليات بوديم كه ناگهان دشمن پاتك سنگينى را شروع كرد. توان رزمى اين گردان هم براى دفع پاتك تحليل رفت و وضعيت منطقه نبرد با قبل تغيير چندانى نكرد.
پس از دفع پاتك، اوضاع آرامتر شد. برادر خاكبازان، مسؤول مخابرات و بيسيمچى خودم را براى كسب خبر از ارتفاع سمت راست(غرب) فرستادم. خاكبازان بعد از بررسى اوضاع برگشت و گفت: «تانكهاى دشمن سنگرهاى ما را با تير مستقيم مىزنند و بخش اعظم نيروها در آن جا شهيد و مجروح شدهاند. در ضمن، نيروهاى كماندويى دشمن از آن مسير در حال پيشروى هستند.»
با چند نفر از بچهها، با مسلسلهاى به غنيمت گرفته شده، مسير آنها را زير آتش سنگين قرار داديم. حدود صد نفر از كماندوها كشته شدند و بقيه عقبنشينى كردند.
براى جلوگيرى از حمله احتمالى دشمن، تعدادى نيرو را در قسمت انتهايى قله مستقر كردم تا از آن جهت دور نخوريم.
در محورهاى مختلف عمليات، وضعيت گوناگونى پيش آمده بود. در محور ميانى جبهه سرپل ذهاب، معروف به جبهه «قراويز» كه برادر «محمود شهبازى» به همراه نيروهاى سپاه همدان عمل كرده بودند، توانستند به پنجاه درصد از اهداف خود دست يابند. در محور راست جبهه سرپل ذهاب، يعنى پشت ارتفاعات شاهنشين هم، نيروها توانسته بودند بخشى از آن مناطق را تصرف كنند. در منطقه گيلانغرب و ارتفاعات سرتنان بخشى از اهداف به تصرف درآمد، ولى مجدداً توسط دشمن پس گرفته شد. نيرويى كه قرار بود ارتفاع چم امام حسنعليه السلام را از دست دشمن خارج كند، بدون به دست آوردن دستاوردى، مجبور به عقبنشينى شد.
يكى دو روز بعد از عمليات، به يكباره همهچيز تغيير كرد. دشمن با توجه به تجربهاى كه از عمليات قبل پيدا كرده بود، نيروى عظيمى را وارد منطقه كرد و با پاتكهاى سنگين در محورهاى عمليات، تمام توان خود را صرف كرد تا مناطق از دست داده را مجدداً به دست آورد.
دشمن در بعضى از محورها توانست بخش زيادى از مناطق را به دست آورد. جناح ما وضع بهترى نسبت به ديگر محورها داشت و ارتفاع همچنان در اختيار ما بود. بيشترين مشكل ما عدم تصرف جناح چپ و راست بود كه باعث مىشد دشمن از پشت، روى ما ديد داشته باشد و با تنظيم آتش، تلفات و خسارت به ما وارد مىكرد. البته اين وضع براى دشمن هم وجود داشت، زيرا از بالاى ارتفاع 1150 به راحتى روى آنها ديد داشتيم و به آنها خسارت وارد مىكرديم. حفظ و نگهدارى آنجا مقاومت جانانهاى را مىطلبيد تا يكى از دو طرف از ميدان خارج شود.
دشمن هر دو ساعت يكبار پاتك مىزد و هر بار نيروهاى تازهنفس وارد منطقه مىكرد. بچهها سرسختانه مقاومت مىكردند و با شجاعت جلوى پاتكها را مىگرفتند. لحظه به لحظه وضعيت سختتر مىشد. نيروهاى پشتيبانى به محض ورود به منطقه با پاتكهاى ارتش بعث روبهرو مىشدند و توان آنها گرفته مىشد.
نرسيدن آب و موادغذايى باعث شده بود كه لب بچهها از بىآبى ترك بخورد. لحظه به لحظه، عطش و گرسنگى بيشتر مىشد. در آن شرايط، حاج آقا «برادران» - مسؤول پشتيبانى - چند گالن آب به بالاى ارتفاع رساند و با پنبه لبهاى خشك بچهها را خيس مىكرد. آب را به هر كسى تعارف مىكردم، حاضر نبود تا ديگرى از آن استفاده نكرده، از آن بخورد. با همان حال سعى مىكردم حركت دشمن را زير نظر داشته باشم و نگذارم كنترل اوضاع از دستم خارج شود.
با فرا رسيدن شب، ارتش بعث پاتك سنگينى كرد و تعداد ديگرى از بچهها شهيد و مجروح شدند.
تمام قدرت و توان ما بر روى معبرى متمركز شده بود كه اگر به دست دشمن مىافتاد، منطقه وسيعى را از دست مىداديم. دشمن به خوبى روى اين معبر ديد داشت و با ثبتىهاى دقيقى كه از آن محدوده گرفته بود، يكسره آن جا را زير آتش داشت. اين مسأله باعث شده بود كه هر روز تعدادى از بچهها شهيد و مجروح شوند. براى حفظ اين معبر، هر روز تعدادى از نيروهاى داوطلب شهادت خود را معرفى مىكردند و با شهادت آنان تعدادى ديگر جايگزين مىشدند.
بمباران منطقه توسط هواپيماها و هلىكوپترهاى توپدار دشمن بدون وقفه ادامه داشت و هيچ جا پيدا نمىشد كه از تير و تركش در امان باشد.
طى روزها و شبها تلاش مىكردم تا نيرويى را براى ادامه عمليات آماده كنم. سرفرماندهى ارتش بعث، وقتى مقاومت ما را روى ارتفاع ديد، از لشكر 3 زرهى سپاه سوم خود كه مأموريت استمرار اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را برعهده داشت، خواست تا خود را به غرب بكشاند. سرعت عمل دشمن در شرايط اضطرارى باعث تعجب ما شده بود. بخشى از اين لشكر زرهى، با تمام قدرت به ما حمله كرد ولى در اثر مقاومت مردانه بچهها، دچار شكست شد و عقبنشينى كرد.
هشت روز از استقامت بچهها براى حفظ معبر گذشته بود. در اين مدت، تعداد زيادى از بچهها شهيد و مجروح شده بودند. طى اين روزها، مرتب مىآمدم و نيروهاى زبده و آموزش ديده گردان را به طور داوطلب براى حفاظت معبر، در مسير گذرگاه قرار مىدادم.
در نوزدهم شهريور 1360، مقارن با روز هشتم عمليات، ديگر آن توان روحى را نداشتم تا مجدداً به پيش بچههاى گردان نُه بروم. در حالتى كه بغض گلويم را گرفته بود، در پشت تخته سنگ بزرگى نشستم و رو به آسمان شروع به زمزمه و درخواست كمك از خدا كردم. در حالى كه زير لب نجوا مىكردم، گفتم: خدايا، خودت مىدانى كه بچهها به عشق زيارت تو، به عشق احياء اسلام، به عشق برافراشتن پرچم دين و به عشق ديدار امام زمانعليه السلام اين طور از خود گذشتهاند، خدايا خودت كمك كن.
زمزمههايم ادامه داشت. «كلامى»××× 1 از فرماندهان گردان 9 سپاه بود كه بر روى ارتفاع 1150 به شهادت رسيد. ××× كه صحبتهاى مرا شنيده بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چه اتفاقى افتاده؟ چرا اين قدر ناراحت هستى؟ موضوع چيه؟
گفتم: اتفاق خاصى نيفتاده. نشسته بودم تا نفسى تازه كنم و كمى فكر كنم.
قانع نشد و دوباره گفت: نه برادر. از چهرهات تشخيص مىدهم كه شما به دنبال چيز ديگرى هستى.
پرسيدم: به نظر تو دنبال چه چيزى هستم.
او كه با اوضاع آن جا آشنا بود، گفت: من مىدانم شما به دنبال نيروى داوطلب شهادت مىگرديد.
پرسيدم: شما از كجا مىدانيد؟
در همين لحظه، بغض گلويم تركيد و با همان حالت گفتم: ديگر شرم دارم از اين كه پيش بچهها بروم و از آنها درخواست كمك كنم.
دو دستى به پشتم زد و گفت: برادر من، شما فكر مىكنى بچههايى كه به جبهه آمدهاند، به اميد زنده ماندن آمدهاند؟ تمام اين بچهها عاشق شهادت هستند، شما نگران هيچچيز نباش.
به اصرار او عازم غارى شديم كه بچهها در آن در حال استراحت بودند. با ورود به غار تمامى نگاهها متوجه ما شد. كلامى گفت: بچهها، مىدانيد آقاى شفيعى به چه منظورى به اين جا آمده؟
همه با هم گفتند: دنبال نيروى داوطلب شهادت، آمده!
با شنيدن اين جمله، آرامش بيشترى پيدا كردم و گفتم: همه مىدانيد كه ما با چه وضعيتى روبه رو هستيم. اعتقاد من اين است كه ما مىتوانيم اين ارتفاع را حفظ كنيم و با اين عمل، كارى بزرگ را انجام دادهايم. كسى داوطلب است؟
وصف آن لحظات و حالات غيرممكن است. اخلاص و ايمان بچهها انسان را مات و مبهوت مىكرد. همه به خوبى مىدانستند كه داوطلب شدن با شهادت يكى است. درك و معرفت بالاى بچهها به حدى بود كه براى داوطلب شدن اختلاف به وجود آمد.
بچههايى كه در آن غار بودند، حدود دويست نفر مىشدند همه آنها اعلام كردند كه براى دفاع از معبر آمادهاند. كار به جايى كشيد كه براى انتخاب افراد قرعهكشى كرديم و نُه نفر انتخاب شدند. بقيه از اين كه انتخاب نشدهاند، ناراحت بودند. با آنهايى كه انتخاب شدند از غار خارج شدم و آنها را در معبر مستقر كردم.
دشمن به خوبى آگاه بود كه در صورت حفظ ارتفاعات از سوى ما، بايد تا پشت قصر شيرين عقبنشينى كند. در جايى كه دشمن همه جا صحبت از فتوحات و پيروزىهاى خود مىكرد، اين مسأله براى آنها بزرگترين سرافكندگى محسوب مىشد.
مجموع پاتكهاى دشمن تا آن موقع بيشتر از بيست و هشت تا شده بود. گردانهاى سپاهى از شهرهاى مختلف: تهران، اصفهان، مشهد و بندر انزلى به جمع ما پيوسته بودند ولى در اثر پاتكهاى مكرر دشمن نيروهاىشان شهيد و مجروح شده و به عقب برگشته بودند.
نُه شب از شروع عمليات گذشته بود و در اين مدت مجروحين زيادى داشتيم كه در سنگرها جا مانده بودند و به هيچ طريقى امكان تخليه آنها به پشت جبهه وجود نداشت. به خاطر كمبود امكانات بهداشتى، مشكلات زيادى براى بچهها درست شده بود. پاى زخمى من، بعد از نُه روز، همان طور در معرض باد و گرد و خاك بود و خون به آرامى از زخمها بيرون مىزد. حتى تكهاى باند وجود نداشت تا پاهايم را با آن ببندم.
با فشار بيش از حد دشمن و بالا گرفتن شمار مجروحين و شهدا، كمكم اين فكر به ذهن بچهها خطور كرد كه در صورت امكان ارتفاع را رها كنيم و به عقب برويم. تعدادى از بچهها به سراغ برادر غفارى××× 1 سردار شهيد حجتالاسلام محمدعلى قره گوزلو معروف به حاج آقا غفارى، ديدهبان زبده جبهه غرب در همين نبرد به شهادت رسيد. ××× رفته و از او خواسته بودند راجع به عقبنشينى با من صحبت كند. آن شب، بعد از اين كه تعدادى از نيروهاى تازه نفس را در جاى خودشان مستقر كردم، فرصتى پيش آمد تا به سنگر بروم و ساعتى استراحت كنم.
هنگامى كه وارد سنگر شدم، برادر غفارى راجع به جنگهاى صدر اسلام و عقبنشينى سپاه اسلام پس از شكست در جبهه موته صحبت كرد. از مجموع صحبتهايش فهميدم كه مىخواهد مطلبى را به طور غيرمستقيم به من بفهماند.
حدسم درست از آب درآمد. او قصد داشت زمينه را براى بحث عقبنشينى آماده كند و در صورت رضايت من، مشكل ديگرى وجود نداشت. بحث داغى در گرفت و صحبتهاى زيادى رد و بدل شد. مخالفت شديد من به دو علت بود: نكته اول انگيزه الهى بچهها بود كه به خواست خود و بدون هيچگونه زور و اجبارى به جبهه آمده بودند و نكته دوم وجود سنگرهاى طبيعى محكم بر روى ارتفاع بود كه ما را قادر مىساخت در مقابل پيشروى دشمن مقاومت كنيم.
غفارى تصور مىكرد پافشارى من صرفاً نشأت گرفته از يك تعصب بىپايه و بدون منطق است. او فكر مىكرد مقاومت به خاطر اين صورت مىگيرد كه اگر ما آنجا را ترك كنيم، بعدها خواهند گفت كه اينها نتوانستند ارتفاعات را حفظ كنند. براى اين كه خيال او را مطمئن كنم، گفتم: بيا از نزديك سنگرها و نقاط مستحكم را به شما نشان بدهم.»
با هم بيرون رفتيم و از نزديك نقاط محكم و پناهگاههاى مطمئن را كه مىتوانست تعداد زيادى نيرو را در خود جا دهد، به او نشان دادم. موقع گشت و گذار، گفتم: به عنوان يك فرد روحانى و مورد اطمينان بچهها، از شما مىخواهم با نفوذى كه در دل نيروها داريد همه آنها را جهت مقاومت و پايدارى بيشتر آماده كنيد.
او با صحبتهاى من متقاعد شد و گريه زيادى كرد و از اين كه براى اولين بار چنين تصميمى گرفته است، بسيار ناراحت بود.
بعد از اين صحبت، پيش بچهها رفت و همه را دعوت به مقاومت كرد و عقبنشينى را كار بىفايدهاى خواند. و بعد طبق عادت هميشگىاش مشغول خواندن نماز شب شد. من هم چون خسته بودم، در گوشهاى به استراحت پرداختم.
نيم ساعت گذشته بود كه «امير چيذرى» فرمانده يكى از گردانهاى عملكننده، مرا از خواب بيدار كرد و گفت: برادر شفيعى بلندشو، دشمن حمله بزرگى كرده.»
نظرات شما عزیزان: